حساب کاربری
تماس با ما

کتاب قصه های کربلا

کتاب قصه های کربلا

  • 25,000 تومان
  • 22,000 تومان

کتاب قصه های کربلا

مصور

                گزیده ای از کتاب

چند هفته ای میشد که یزید به عنوان خلیفه جانشین پدرش معاویه شده بود و می‌خواست به اجبار و زور از دایی جان ما بیعت بگیرد. یعنی دایی جان بپذیرد که او از طرف خداوند خلیفه‌ی مسلمانان است . بعد زیر بار حرف‌های زور و نادرستش برود. اما دایی جان نپذیرفت. همه ما در مدینه بودیم. دایی جان همه‌ی فامیل را جمع کرد و قرار بر این شد که به سمت مکه حرکت کنیم تا به خاطر زمان حج واجب، هم اعمال حج را انجام داده باشیم، هم از دست حاکم ستمگر مدینه رها شده باشیم. حاکم مدینه اصرار داشت ما با یزید بیعت کنیم. ما هر چه که لازم داشتیم جمع کردیم و به مکه رفتیم؛ اما دشمنان دایی جان در آنجا هم ما را راحت نگذاشتند. دائم برای او پیغام می‌فرستادند و از او بیعت می‌خواستند. بزرگ ترهای ما از این بابت خیلی ناراحت بودند. مخصوصاً مادرم که آرام و قرار نداشت. مثل پروانه دور دایی جان می‌چرخید و برای او غصه می‌خورد.ما در صحرای عرفات بودیم که دایی جان گفت:

- آماده باشید از این جا میرویم مادر پرسید: «به کجا حسین جان؟! دایی جان :گفت: ((به سمت شهر کوفه در سرزمین عراق» آنها راه افتادند. اما ما ماندیم. یعنی من که عون باشم، به همراه داداش محمد. ما پیش پدرمان که بیمار بود ماندیم. باور کنید که یک دنیا غم بر دلمان. مادر با چشمهایی گریان از ما جدا شد و گفت: پدرتان بیمار است و نباید تنها بماند. مواظب او باشید تا ببینیم عاقبت کارمان چه می‌شود. پدر که به خاطر بیماری سختی دهانش به راحتی باز و بسته نمی‌شد به دایی جان گفت: حسین جان به کوفه نرو، آنجا خطرناک است. مردمانش خوب نیستند. دیدی با پدرت حضرت علی (ع) و برادرت امام حسن (ع) چه کردند؟ پدر درست می‌گفت. مردم کوفه مردمی عهد شکن بودند. همین تازگی‌ها برای دایی جان بیشتر از دوازده هزار نامه فرستادند و او را به کوفه دعوت کردند؛ اما به دعوت شان نمی‌شد اعتماد کرد.

دایی جان با مهربانی گفت: - دستور خداست. پدر هم دست دایی جان را گرفت. وسط پیشانی اش را با احترام بوسید. بعد به مادر گفت: - زينب جان تو حرفی بزن. مادر ساکت ماند. چرا که او هیچ وقت روی حرف دایی جان حرفی نمی‌زد. پدر باز هم رو کرد به دایی جان و گفت:  - شما را به خدا سوگند می‌دهم که به این سفر نروید. می‌ترسم در این راه کشته شوید و خانواده‌تان آواره بشوند. شما پناه و رهبر مؤمنان هستید. چند روزی صبر کنید تا من با یک امان نامه به سراغتان بیایم. من و داداش محمد به هم خیره شدیم آن امان نامه چه بود؟ چرا وقتی پدر حرف از آن زد، بر نگاه مهربان دایی جان ابر غصه نشست. چرا مادر بغض کرد؟ چرا دایی عباس و پسر دایی علی اکبر و بقیه‌ی مردهای فامیل با ناراحتی به پدرم نگاه کردند؟!

دایی جان قبول نکرد و راه افتاد. قرار شد من و داداش محمد پدر را تنها نگذاریم و پیش او بمانیم. مادر سوار بر کجاوه‌ی یکی از شترها شد و پشت سر اسب دایی جان با همراهان او به طرف شهر کوفه که خیلی دور بود راه افتادند. تعدا زیادی از مردها و زن‌های فامیل هم همراه آنها بودند. آن روز من و داداش محمد پنهانی و دور از چشم پدر یک شکم سیر گریه کردیم. ما در مکه غریب بودیم. دلمان طاقت ماندن در میان آدم‌های عجیب و غریب آنجا را نداشت. ما از اهل بیت حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) بودیم؛ اما انگار در آن شهر کسی غریب‌تر از ما نبود. شب و روز دائم به جان پدر می‌افتادیم و می‌گفتیم: «پدر جان، ما الان باید پیش مادر و دایی جان باشیم. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم، دلمان آرام نیست. شما هم بیایید با هم به کوفه برویم!»

یک روز پدر با امان نامه‌ای به خانه آمد، بعد هر کدام از ما را سوار یک اسب تندرو کرد خودش و عمویم یحیی نیز سوار بر اسب‌هایشان شدند ما به سرعت باد راه افتادیم . من با تعجب زیاد به پدر گفتم:-به کجا می‌رویم؟ - به دیدن دایی جان و مادر و فامیل.

ما آن قدر تُند می‌رویم تا خیلی زود این امان نامه را به آنها برسانیم و همگی شان را به شهرمان مدینه برگردانیم. من و داداش محمد شوق کردیم. ما رفتیم و رفتیم تا سرانجام در محلی که اسمش «ذات عرق» بود به آنها رسیدیم. وقتی دایی جان و مادر ما را دیدند خیلی خوشحال شدند. مادر ما را در آغوش گرفت و سر و رویمان را بوسید. پدر آن امان نامه را به دایی جان نشان داد و گفت: «من این امان نامه را از حاکم مدینه گرفته ام. اگر از این راه برگردی هیچ کس به تو و اهل بیت تو کاری نخواهد داشت.

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب
محصولات مرتبط