حساب کاربری
تماس با ما

کتاب آه باشین

کتاب آه باشین

  • 70,000 تومان
  • 61,600 تومان

کتاب آه باشین

امان از این درد وحشی آخر، شب‌ها مثل گرازی پیر و تنها از لانه اش بیرون می‌آید و شاخ میزند. به همۀ وجودت سرش را پایین می‌اندازد و هر جا دلش بخواهد می‌رود. همه جا را سم کوب می‌کند، می‌دود میان شش‌ها و پشت دیوارهٔ دیافراگم پاهایش را از هم باز می‌کند و ... داغی آن را احساس ... می کنی فقط با یکی از این قرص‌ها آرام می‌گیری؛ همین‌ها که مثل دانهٔ تسبیح می‌مانند؛ اما تا مجبور نشوی از این‌ها نمیخوری. حالت یک جوری می‌شود. صبر می‌کنی تا این گراز لعنتی خودش خسته شود و راهش را بگیرد و برگردد به لانه اش در همین نزدیکی‌ها پایین قلب در حفرهٔ پرده حالب.

دوازده ساعت قبل از اینکه گوینده هیجان زده رادیو خبر پیروزی انقلاب را اعلام کند اولین گلولهٔ واقعی عمرش را شلیک کرد، به طرف یکی از افراد گارد شاهنشاهی که داشت سرسختانه از پادگان دفاع می‌کرد اما گلوله به هدف نخورد. بعد از او یکی از رفقا نشانه گرفت و شلیک کرد. گلوله کلت خورد به کرکره گلوی سرباز و دمر افتاد روی دیوار؛ مثل قالیچه ای که بعد از شستن پهن کرده باشی روی هرهٔ بام همه برای رفیق دست زدند و او دستهایش را بالا برد و در هم مشت کرد. انگار از پا در آوردن سرباز طبیعی ترین کاری بود که در آن شرایط از دست او بر می‌آمد. قلبش تیر کشید، چشمهایش میسوخت، دو سه روز بود که یادش رفته بود بخوابد. لحظه ای آرام و قرار نداشتند، همه جا سر می‌زدند، از مسجد و خیابان گرفته تا پادگان و کلانتری و ادارات دولتی؛ برای رساندن زخمی‌ها به بیمارستان، کشته‌ها به گورستان، برای عقب نماندن از مردم جا نماندن از قافله و به دست آوردن هر چیزی که به درد مبارزه می‌خورد، اسلحه مهمات پول دار و مقاومت بی‌فایده بود یکی از سربازها در اسلحه خانه را باز کرد و همگی مثل شرکت کننده‌های یک حراجی تاریخی دویدند به طرف جعبه های آکبند ژ - سه‌های نو و گریس خورده نارنجک‌هایی که مثل ... یک پرتقال خونی در جعبه‌ها چیده شده بودند، فانسقه‌ها و پوتین‌های نو ... نفر تیربار بدون فشنگی را روی دوش انداخت و بیرون دوید عده ای میان کوهی از پوتین‌های آمریکایی به دنبال پوتین شمارهٔ پایشان میگشتند. دو نفر سر جعبه ای تیانتی با هم درگیر شده بودند. فقط او و رفیقش بودند که می‌دانستند به چه چیزی نیاز دارند. برای همین فقط فشنگ ژ - سه برداشتند، یک جعبه پُر و از پادگان بیرون آمدند. باید خودشان را برای نبردی طولانی آماده می‌کردند از کجا می‌دانستند که دوازده ساعت بعد خبر پیروزی انقلاب را از رادیو می‌شنوند. 

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب
محصولات مرتبط