کتاب بی اجازه و سه داستان دیگر (مجموعه ماجراهای دخترانه)کلر ژوبرت نویسنده فرانسوی در یک خانواده مسیحی در سال 1961 میلادی در پاریس به دنیا آمد. او در 19 سالگی به دین اسلام روی آورد و بعد از ازدواج با یک دانشجوی ایرانی به کشور ایران مهاجرت کرد. او در ر..
گزیده ای از کتاب داستان های شادی2: راه حل ریزه میزه و خب دیگه!بچه پنگوئن ها بازیگوش عاشق سرسره بازی بودند. از ایـن طـرف کوه یخ بالا می رفتند و از آن طرف یکی یکی نوبتی سـر می خوردند پایین. روزی وسط بازی یک بچه پنگوئن غریبه آمد جلوی صف که خی..
کتاب داستان های غصه و شادی 3: بازی مخصوص و به همین راحتیگزیدهای از کتابتی تیغی ، بچه جوجه تیغی، خیلی حوصلهاش سر رفته بود. توی جنگل دنبال هم بازی میگشت. کنار رودخانه ، سه بچه موش را دید که حباب بازی میکردند وهی میخندیدند. تی تیغی جلو دوید و با خو..
کتاب داستان های غصه و شادی1: یک روز بدون بازی و پچ پچمامان نهنگ به تنی کوچولو گفت: «می روم وسط دریا، کار دارم ، تو کنار خشکی بازی کن تا برگردم»تنی دلش نمی خواست تنها کنار ساحل بماند.با ناراحتی به مامانش گفت: «اگه من را با خودت نبری، باهات قهر می کنم...
کتاب داستان های پاپاپا1: کلوچه خال خالیگزیده ای از کتابپاپاپا و دوستانش روی سنگی یک کلوچه پیدا کردند. پاپاپا فریاد کشید: «نگاه کنید بچه ها تا حالا کلوچه ی خال خالی دیده بودید؟»کفشدوزک و پروانه سرتکان دادند که نه بعد اینور و آنور را نگاه کردند، ..
کتاب داستان های پاپاپا 2: شام خاله هزارپاگزیده ای از کتابیک شب پاپاپا از بابا ومامانش پرسید:حالاا که شما می رویدمهمانی، من باید تکوتنها بمانم؟»بابا هزارپا با مهربانی خندید و گفت: «نه پاپاپا جان،ما هیچ وقت تو را تنها نمی گذاریم.»خاله هزارپا آمد که پیش..
کتاب داستان های پاپاپا 3: سه نکته مامان هاگزیده ای از کتابپایاپا نزدیک لانه اش با دوستان جدیدش قایم زنبورک بازی می کرد. یکدفعه مامان هزارپا از توی لانه صدا کرد:پاپاپا جان، بدو بیا! عصرانه ات آماده است!»بچه زنبورها از پشت برگی بیرون پریدند و یک صدا فر..
کتاب داستان های پاپاپا 4: قانون ششمگزیده ای از کتابباران تازه بند آمده بود و پاپایا حوصله اش خیلی سر رفته بود. توی جنگل راه افتاد و به دوستش بوتی بوتی رسید که روی تارش تاب میخورد. بوتی بوتی با شادی فریاد کشید: «تو هم بیا تاب بازی!کمی بعد پاپاپا با د..
کتاب در جست و جوی خداگزیده ای از کتابدر بالای درخت کاج موشکا غمگین بود. او مانند هر روز می شنید که بی بی سکینه، پیرزن همسایه خدا را صدا میزند. اما مثل همیشه کسی جوابش را نمی داد.موشکا آهی کشید و با خود گفت : طفلکی بی بی سکینه!سپس تصمیم گرفت برود و خ..
کتاب صدای دل پیر باباگزیده ای از کتابآن روز صبح، بلبلک با صدای آواز پیربابا از خواب پرید. با کنجکاوی از توی لانه اش سرک کشید.با تعجب از خودش پرسید: «این همه خوش حالی برای چیست؟»پیربابا تندوتند حیاط کوچکش را آب و جارو میکرد. نوه اش خدیجه، تق..
کتاب عید گنجشک هاگزیده ای از کتابنوک ریزه تق تق تق به شیشه زد و گفت: «جیجیک ! امروز خرده نانهای صبحانه تان را برای من نمی ریزید؟مامان بزرگ سفره ی سحری را از پنجره تکاند و گفت: بیا نوش جانت!چند دانه برنج افتاد روی لبه ی .پنجره امیرعلی با شادی :گفت «من..
کتاب من و پنگوئنم (محیط زیست، امانت الهی)دخترک این داستان نگران است که پنگوئن عروسکی ،اش با گرمای داخل خانه دلش برای سرما تنگ شود اما وقتی راه حلی پیدا میکند، مشکل دیگری پیش میآید... این کتاب به یکی از راههای صرفه جویی برق در خانه میپردازد و..