حساب کاربری
تماس با ما

کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها

کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها

  • 320,000 تومان
  • 272,000 تومان

درباره کتاب شهر در تسخیر جیرجیروها

رگه‌ای از ترس در صدایش موج می‌زد و قلبش داشت توی سینه مثل قورباغه بالا و پایین می‌پرید.
کم‌کم احساس وحشتناکی به سراغش می‌آمد؛ این احساس که مبادا اتفاق بدی افتاده باشد... احساسی که لوسی قبلا هم تجربه‌اش کرده بود.
می‌دانی، وحشتناک بود، اما این اولین باری نبود که این اتفاق برای لوسی دانگستون می‌افتاد.
چند ماه پیش پدرش هم ناپدید شده بود.
باورکردنی نیست، نه؟
مادر لوسی خیلی اذیت شد.
لوسی شنیده بود که یکی از مادرها در حیاط مدرسه پچ‌پچ‌کنان به بقیه گفت: «حتما گذاشته رفته!»
مادر دیگری هم سرش را تکان داده و گفته بود: «مردک بی‌خیال!»
اما لوسی فکر نمی‌کرد که پدرش رهایشان کرده باشد. باورش نمی‌شد که پدرش بدون خداحافظی با او رفته باشد، بدون اینکه حتی یادداشت بگذارد، بدون اینکه بگوید کجا می‌رود، بدون تمام کردن بیسکویت شکلاتی نیم‌خورده و فنجان چای نیمه‌پری که لوسی صبح روز بعد روی میز کنار تخت پیدا کرد.
بااین‌حال، امروز صبح، روزی که همه‌چیز شروع شد، لوسی عجیب‌ترین احساس ممکن را داشت؛ حسی که می‌گفت همه این اتفاق‌ها به هم ربط دارد و ماجرای عجیبی در حال وقوع است!
لوسی دوید توی راهرو و گوشی تلفن را از روی میز کوچک لق‌لقوی کنج اتاق برداشت و شمارهٔ مادرش را گرفت. (شماره مادرش را برای مواقع اضطراری حفظ بود، مثل هر بچه یازده‌سالهٔ دیگری که باید شماره مادرش را حفظ باشد!) اما وقتی تلفن زنگ خورد، لوسی متوجه گوشی مادرش شد که روی دستهٔ کاناپه روشن و خاموش می‌شد.
تلفن را قطع کرد و از ناامیدی سرش را پایین انداخت.
پایین... کفش... کفش‌های مادرش!
دلش هری ریخت. همه این اتفاق‌ها برایش آشنا بود. روزی که پدرش ناپدید شد، یکی از عجیب‌ترین چیزها این بود که چکمه‌های محبوب پدر هنوز جلوی در ورودی خانه بود؛ چکمه‌هایی سیاه با آن بندهای زردرنگ که پدرش هر روز آن‌ها را می‌پوشید، انگار که او هیچ‌وقت از خانه بیرون نرفته بود. مثل کفش‌های مادرش که حالا درست همان‌جا بود!
لوسی می‌دانست فقط می‌تواند یک کار بکند؛ با پلیس تماس بگیرد!
او قبلا هیچ‌وقت این کار را نکرده بود. وقتی با دستی لرزان و مضطرب شماره اداره پلیس را می‌گرفت، قلبش مثل طبل توی سینه‌اش می‌کوبید.
حالا فکر می‌کنی بعدش چه اتفاقی افتاد؟ اگه فکر می‌کنی که یکی از مامورهای پلیس جواب تلفن را داد و گفت: «باشه لوسی! ما مادرت رو پیدا کردیم و اون رو همین الان می‌آریم خونه و حتی یه چیزهایی هم برای صبحانه‌ت می‌گیریم. واسه صبحانه چی دوست داری؟»، باید بگویم که سخت در اشتباهی و نباید اصلا سراغ نوشتن کتاب بروی!
چیزی که واقعا اتفاق افتاد، احتمالا همان بدترین چیزی بود که به فکر لوسی می‌آمد.
اصلا
هیچ چیز
اتفاق نیفتاد!
تلفن فقط زنگ خورد و زنگ خورد و زنگ خورد تا اینکه لوسی گوشی را گذاشت.
به خودش گفت: «از کی تا حالا پلیس‌ها جواب تلفن نمی‌دن؟» صدایش در خانهٔ خالی بلندتر از همیشه به نظر می‌رسید.
صدای ضعیفی در سرش جواب داد: از وقتی که چیزهای عجیب‌وغریب داره اتفاق می‌افته... 
به‌سمت در ورودی دوید. یک جفت کفش راحتی بدون پاشنه با تکه‌دوزی‌های شبیه به گل روی پادری خانه قرار داشت، دقیقا همان‌جایی که مادرش هر شب کفش‌هایش را آنجا درمی‌آورد و هر روز قبل از بیرون رفتن از خانه، دوباره آن‌ها را می‌پوشید. مطمئنا مادرش بدون کفش از خانه بیرون نرفته بود... رفته بود؟


نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب
محصولات مرتبط