کتاب آخرین تابوت
دو نفر در اتاق پشتی قهوه خانه با لپتاپ نشسته بودند و به محض اینکه قهوه چی گردنبند را برایشان برد، دانه های درشت گردنبند را شمردند.به دانه هفتم که رسیدند ، خیلی با احتیاط آن را جدا کردند و زیر یک دس..
کتاب م...م...محمد یک روز وقتی از خواب بیدار شد احساس کرد جا تنگ است و نمی تواند مثل همیشه قد بکشد و خمیازه ای بزند و تکانی بخورد. حتی کم کم داشت نفسش می گرفت و دلش می خواست برود بیرون، اما نمی توانست. در میان چیزی ..