حساب کاربری
تماس با ما

کتاب 12 قصه تصویری از شاهنامه

کتاب 12 قصه تصویری از شاهنامه

  • 330,000 تومان
  • 264,000 تومان

کتاب 12 قصه تصویری از شاهنامه

گزیده‌ای از کتاب

رستم و سهراب 

روزی روزگاری شهری بود به نام سمنگان در آن شهر زنی به نام تهمینه زندگی می‌کرد. تهمینه دختر شاه سمنگان بود. تهمینه در این دنیا فقط یک پسر داشت؛ پسری که اسمش سهراب بود. سهراب ده ساله بود اما آنقدر قوی هیکل و پرزور بود که هیچ پهلوانی جرئت نمی‌کرد با او کشتی بگیرد.

روزی از روزها، سهراب غمگین و ناراحت بود دلش برای پدرش تنگ شده بود. تهمینه سهراب را دید و از او پرسید: «پهلوان کوچکم!عزیز مادر برای چه غمگین و ناراحتی؟ 

سهراب گفت: «مادرجان بچه ها از من اسم پدرم را می‌پرسند و من نمی‌دانم. حالا بگو پدرم کیست و نامش چیست؟ باید بدانم که از کدام خانواده‌ام 

تهمینه با مهربانی گفت: اینکه غصه ندارد، من نام و نشان پدرت را می‌گویم. پدرت رستم دستان است. سهراب پرسید: «رستم دستان دیگر کیست؟ 

تهمینه مهربان تر از قبل گفت: «رستم پسر زال، بزرگترین پهلوان ایران زمین است. از وقتی خداوند این جهان را آفریده هیچ کس پهلوانی مثل رستم ندیده است. تو پسر آن پهلوانی و این زور بازو را از او به ارث برده ای.» 

سهراب پرسید: «چرا پدرم به اینجا نمی‌آید؟ چرا تا امروز او را ندیده ام؟» تهمینه گفت: «اینجا سرزمین توران است. تورانی‌ها دشمن ایرانی‌ها هستند. افراسیاب شاه توران زمین بارها از دست پدرت شکست خورده است. اگر او بفهمد که تو پسر رستمی، تو را می‌کشد و مرا عزادار می‌کند.» سهراب به فکر فرو رفت انگار ناگهان دلش برای پدرش تنگ شد. دلش میخواست همان لحظه به ایران برود و هر طور شده پدرش را پیدا کند اما می‌دانست که نمی‌شود. روزی سهراب به مادرش گفت: «مادر جان اسبی می‌خواهم که مثل فیل قوی باشد و مثل آهو تیزپا و دونده!» 

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب