حساب کاربری
تماس با ما

کتاب قصه های مثل ماه: مهمان عزیز

کتاب قصه های مثل ماه: مهمان عزیز

  • 25,000 تومان

کتاب قصه های مثل ماه: مهمان عزیز

روی تخت نشسته بود. دو نفر او را باد می‌زدند. دو نگهبان هم خليفه دم در تالار ایستاده بودند. غلام بدقیافه وارد تالار بزرگ شد و با ترس جلوی خلیفه ایستاد. بعد کمرش را تا زانو خم کرد. مأمون خلیفه‌ی عباسی سری تکان داد و گفت: بیا جلوتر مرد میوه دار؟

غلام کمرش را راست کرد و جلو رفت. او مسئول انبار میوه‌ی خلیفه بود. وقتی خلیفه مهمان داشت، او میوه‌های تازه را در سینی می‌گذاشت و برای مهمان می‌برد. غلام با صدای لرزان گفت: قربان شما هستم. غلام شما هستم. آیا خطایی کرده‌ام؟

مأمون با دست به نگهبان‌ها اشاره کرد که بیرون بروند و پشت در بایستند. به دو نفری که او را باد می‌زدند گفت که بروند. حالا غلام مانده بود و مأمون. غلام مثل بید می‌لرزید. احساس مرگ کرد، فکر کرد و فکر کرد. با خودش گفت: نکند حاکم فهمیده است که دیشب از آن انگورهای تازه برای خانواده‌ام برده‌ام.

در این فکرها بود که مأمون گفت: تو همیشه مورد اعتماد من بوده‌ای و هستی فردا مهمان دارم، می‌خواهم از او خوب پذیرایی کنی؛ غلام نفس بلندی کشید. خیالش از طرف خودش راحت شد ولی دقیقاً منظور مأمون را نفهمید. او تالار را خلوت کرده بود و از اعتماد حرف می‌زد. حتماً چیز مهمی از او می‌خواست. غلام دست روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «چشم قربان در خدمتم.»

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب
محصولات مرتبط