حساب کاربری
تماس با ما

کتاب قصه های مثل ماه: آرزوی مادربزرگ

کتاب قصه های مثل ماه: آرزوی مادربزرگ

  • 25,000 تومان

کتاب قصه های مثل ماه: آرزوی مادربزرگ

مادر بزرگ نمازش را سلام داد. دست‌هایش را به سوی گرفت. اشک همین جور از صورتش گلوله گلوله پایین می‌ریخت. از وقتی که امام رضا(ع) به نیشابور آمده این جوری بیقراری می‌کرد و از خدا میخواست امام را ببیند. طاقت دیدن اشک‌های مادر بزرگ را نداشتم .رفتم جلو، روبه رویش نشستم و گفتم مادربزرگ ناراحت نباش شاید بتوانم کاری کنم شما آقا امام رضا (ع) را ببینید. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «آخر چطوری؟» حتماً می‌خواهی مرا روی کولت سوار کنی و ببری سرِ راه آقا و خندید. خودم هم خنده‌ام گرفت. گفتم: نمی‌دانم ولی حتماً باید راهی باشد.

مادر بزرگ خیلی پیر بود چاق هم بود با عصایش روزی اگر پنجاه قدم راه میرفت خیلی هنر کرده بود خیلی دوست داشت امام را ببیند؛ حتی از دور من خودم یک بار امام را دیده بودم؛ روزی که وارد نيشابور شد، وای چه خبر بود! انگار همه‌ی آدم‌های دنیا یک‌جا جمع شده بودند. به زور خودم را جلو کشیدم، داشتم خفه می‌شدم. امام را دیدم توی کجاوه‌ی شتری نشسته بود، به مردم نگاه می‌کرد و دست تکان می‌داد. چقدر زیبا بود! مثل خورشید می‌درخشید اما فقط یک لحظه دیدم دست‌هایی مرا عقب زدند و تمام بدنم درد گرفت.

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب
محصولات مرتبط