حساب کاربری
تماس با ما

کتاب دیدار ماه مهربان

کتاب دیدار ماه مهربان

  • 60,000 تومان
  • 48,000 تومان

کتاب دیدار ماه مهربان

جوانی به نام «یاقوت» در کشور عراق زندگی می‌کرد. در شهری که اسمش «حله» بود. یاقوت سی سال داشت. او کمی چاق بود و قد کوتاهی داشت. شغل یاقوت روغن فروشی بود. هر ماه با دوستانش به روستاهای خیلی دور می‌رفت و از روستائیان روغن می‌خرید. سپس روغن‌ها را به شهر حله می‌آورد و به مردم می‌فروخت.

پدر یاقوت سُنّی بود. بیشتر سنّی‌ها امام علی علم و الالم فرزندان او را دوست دارند؛ اما پدر یاقوت امام علی و بقیه امامان را نپذیرفته بود و آن‌ها را دوست نداشت. برعکس مادر یاقوت ، شیعه بود. او دوستدار امامان و اهل بیت بود و خیلی به آن‌ها علاقه داشت. علاقه وی به امام زمان خیلی ویژه بود. مادر یاقوت همیشه با یاقوت حرف میزد تا او را شیعه کند. اما او حرف‌های مادرش را نمی‌پذیرفت. یاقوت هم مثل پدرش سنی بود و از امامان ما خوشش نمی‌آمد.

يكبار ياقوت مثل همیشه می@خواست به روستاهای دور و برود و از روستائیان روغن بخرد. کوله بارش را برداشت و از پدر و مادرش خداحافظی کرد .

بعد با دوستانش که مثل خودش سنّی بودند راه افتادند و از شهر خارج شدند. یاقوت و دوستانش روزها با پای پیاده در راه بودند تا سرانجام به روستایی که می‌خواستند رسیدند. از روستایی‌ها روغن خریدند و دوباره به طرف شهر حله حرکت کردند.

موقع برگشتن، یاقوت و دوستانش به یک خرابه رسیدند. شب بود. آن‌ها به همدیگر گفتند: امشب همین جا می‌خوابیم و فردا صبح زود حرکت می‌کنیم.

همه آن شب خوابیدند، یاقوت هم خوابید. صبح روز بعد دوستان یاقوت از خواب بلند شدند و خواستند راه بیفتند و بروند. دیدند یاقوت هنوز در خواب است و بیدار نشده، رفتند بالای سرش و او را صدا زدند. اما یاقوت اصلا چشمانش را باز نمی‌کرد؛ معلوم بود حسابی خسته است. دوستانش دوباره او را صدا زدند. کمی بعد یاقوت چشمانش را باز کرد و با همان حالت خواب آلودگی به آن‌ها گفت: «شما حرکت کنید و بروید من کمی بخوابم بعد راه می‌افتم و خودم را به شما می‌رسانم. دوستان یاقوت قبول کردند. آن‌ها راه افتادند و رفتند. یاقوت هم دوباره خوابید. او فکر می‌کرد فقط .می‌خوابد. اما چون خسته بود، خیلی خوابید چند ساعتی گذشت خورشید نورش را روی صورت یاقوت م‌یزد به ناگاه چشمانش را باز کرد. نگاهی به خورشید کرد فهمید چند ساعتی خواب بوده از جایش پرید نگاهی چند دقیقه به دور و برش کرد بیابانی دور و دراز هیچ کس را ندید. فهمید از دوستانش عقب مانده سریع وسایلش را برداشت و حرکت کرد رفت و رفت و رفت اما به هیچ جایی نرسید.

نظر بدهید

توجه: HTML ترجمه نمی شود!
    بد           خوب