منس از فرق سر تا نوک پایش سیاه پوشیده بود. پیرهن، دستمال گردن، شلوار، کت، کفش و دستکشش سیاه سیاه بود. کلاه لبهپهن سیاهی هم سرش بود که سایهاش روی صورتش میافتاد و نمیگذاشت قیافهاش را ببینیم. ما را به زور تو راهروهای دراز و تاریکی راه انداختند که گچ دیوارهای خاکستریشان ترک خورده و پوسته شده بود. در تمام راه، حتی یک پنجره هم ندیدیم. راهروها که تمام شد، وارد سالن خالی خیلی بزرگی شدیم که کفش سنگی بود و کفشهایمان روی سنگهایش صدا میکرد.