من هر روز چیز تازهای از سیاره، از مسافرت او در مییافتم. اینها همه در اثنای تفکرات بر من معلوم میشد. و چنین بود که روز سوم از داستان غمانگیز درختان بائوباب آگاه شدم. این بار نیز به سبب گوسفند بود که فهمیدم، چه، شازده کوچولو که گویی دچار تردید بزرگی بود ناگهان از من پرسید: - این راست است که گوسفندها نهال درختها را میخورند، مگر نه؟ - بلی، راست است. - آه! خوشحال شدم.