کتاب روح بی سر : مجموعه ترس و لرز
کتاب روح بی سر : مجموعه ترس و لرز
- ناشر: پیدایش
- مولف: آر ال استاین
- مترجم: ناصر زاهدی
- تعداد صفحه: 172
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
- موضوع: داستان های آمریکایی - داستان های وحشت آفرین
- گروه سنی: دبستان
- شابک: 9789643495015
- موجودی : در انبار
- 95,000 تومان
-
76,000 تومان
کتاب روح بی سر : مجموعه ترس و لرز
استفانی و ممن حداقل صد بار آن را شنیده بودیم: حدود یک سال پس از اینکه اندرو سرش را از دست داد، آقای کراو یک شب زمستانی به خانه بازگشت. او پالتوش را درآورد و جلو شومینه ایستاد تا گرم شود.
هیچ کس نمی داند که جوزف کراو چطوری سوخت. این را اوتو، ادنا و دیگر راهنما ها می گفتند. آیا او را توی شومینه انداختند؟ آیا خودش آن تو افتاد؟ این را دیگر هیچ وقت در نخواهیم یافت، اما روز بعد هنگامی که خانم خدمتکار وارد اتاق شد، تصویری بسیار هولناک را پیش رویش دید. دو تا دست کاملا سوختهی سیاه که طاقچهی سر بخاری را سفت گرفته بودند.
غیر از این چیزی از جوزف کراو باقی نمانده بود.
این قصه واقعاً ترسناک است، درسته؟ هر بار که من این داستان را می شنوم، موهای تنم سیخ می شود. موقعی که ما و اوتو جلوی اتاق کار رسیدیم، ادنا تازه قصهی ترسناکش را تمام کرده بود. اوتو آهسته پرسید: “می خواهید دوباره توی گروه بروید؟”
استفانی توضیح داد: “دیگر خیلی دیر شده، بهتر است که به ما به خانه برگردیم.”
من هم تصدیق کردم: “از اینکه ما را نجات دادید ممنونیم، به زودی در یک تور دیگر هم را می بینیم.” اوتو گفت: “باشد، شب به خیر.” و چراغ قوهاش را خاموش کرد و ادامه داد: “می دانید که در خروجی کجاست.” و به سرعت به اتاق کار رفت.
می خواستم برگردم که بار دیگر آن پسر را دیدم. آن پسر رنگ پریده که شلوار جین سیاه و پولوور یقه اسکی سیاه به تن داشت. در فاصلهای از گروه ایستاده بود و به من و استفانی خیره بود. صورتش حالتی سرد و سخت داشت.
من آهسته گفتم: “بجنب.” و بازوی استفانی را گرفتم و او را از کنار در رو به اتاق کار کشیدم.
راه پلهی به سمت پایین را یافتن، کار مشکلی نبود. چند ثانیه بعد در خانه را باز کردیم و به هوای آزاد رسیدیم. نسیم خنکی به صورتمان می زد ابرهای تاریکی از جلوی ماه همچون مار می گذشتند.
استفانی اعلام کرد: “ماجرای خوبی بود، درسته؟” و زیپ کاپشن خود را تا زیر چانه اش بالا کشید. من موافق نظر او نبودم. “خیلی وحشتناک بود.”
استفانی به من نگاه کرد و گفت: “درسته، اما اینجوری هم نبود که ما واقعاً بترسیم.”
عرق سردی بر پشتم نشست: “نه. اصلا.”
او گفت: “واقعا دلم می خواهد…
محصولات مرتبط