کتاب آفتاب در حجاب
کتاب آفتاب در حجاب
- ناشر: نیستان
- مولف: مهدی شجاعی
- تعداد صفحه: 238
- نوع جلد: شومیز
- قطع: رقعی
- موضوع: داستان های مذهبی-قرن 14-زینب (س)-بنت علی بن ابی طالب
- گروه سنی: بزرگسال
- شابک: 9789643373344
- موجودی : در انبار
- 110,000 تومان
-
93,500 تومان
کتاب آفتاب در حجاب
گزیده از کتاب
پرتو اول
پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی بغض راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخی نشسته بود رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.
دست و پای کوچکت میلرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه به ارتعاش وامی داشت، خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی.
پیامبر تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: چه شده دخترم؟!
تو فقط گریه میکردی. پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد. با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت حرف بزن زینبم !عزیزدلم، حرف بزن!
تو همچنان گریه میکردی.
پیامبر موهای تو را از روی صورتت کنار زد. با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد. بر چشمهای خیست بوسه زد و گفت: یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشنای چشمم گرمای دلم.
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمیداد.
پیامبر یک دستش را روی سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید.
حرف بزن میوۀ دلم تا جان از تن جدت رخت برنبسته، حرف بزن. قدری آرام گرفتی، چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی خواب دیدم خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانی که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت میکند. طوفانی که خانه ها را از جا میکند و کوه ها را متلاشی میکند. طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهن سال افتاد و دلم به سویش پر کشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخهای محکم آویختم، باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر متوسل شدم، آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد. ماندم و دو شاخه به هم متصل، دو دست را به آن دو شاخه آویختم و به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشت زده و سرگردان از خواب «پریدم.
کلام تو به اینجا که رسید بغض پیامبر ترکید
حالا او گریه میکرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش میکردی. بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر سؤال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
سخت
آن درخت کهن سال جد توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای در می آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه میبندی و پس از مادر، دل به پدر آن شاخۀ دیگر خوش میکنی و پس از پدر، دل به دو برادر میسپاری که آن دو نیز در پی هم ترک این جهان میگویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها میگذارند.
محصولات مرتبط